رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 20 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

از شهربازی تا باغ پرندگان

درود... پسرک نازم الهی که همیشه سالم باشی وشیطونی بکنی ...قربون راه رفتنت بشم مامانی یک ماه بیشتر نیست که میتونی راه بری ولی دیگه کاملا احساس استقلال میکنی و دوست داری تنها راه بری مگه این که احساس خطر کنی!! جیغ های بنفشتو الهی قربون بشم که نشونه ی اینه که کم کم میخوای باهامون حرف بزنی... چیزی نمونده که وارد پانزده ماهگی بشی و من سرشار از ذوق داشتن تو!! خیلی دوستت دارم جیگرم... خوب بزار برات از هفته ی گذشته بگم! یکشنبه عمه پریسا اینا اومدن خونمون چون عمه میخواست چشمش رو عمل کنه ... حسابی با کیان شیطونی کردین ... خودمون هستیم خیلی به کیان زور میگفتی!! طفلکی همین که میومد با یه اسباب بازی بازی کنه صاف همونو میخواست و جیغ و داد راه میندا...
16 شهريور 1392

رایان و شیطونیاش

درود... پسر خوشکلم الهی من فدای اون خنده هات بشم الان لالا کردی و من از فرصت استفاده کردم اومدم برات از خودت بگم از شیطونیات از کارایی که دنیا رو برامون بهشت کرده.... چند وقتی هست که فهمیدی ارتفاع یعنی چی و روی مبل یا تخت یا لبه ی ایوون خیلی با احتیاط نگاه میکنی و دنبال راهی هستی برای پایین اومدن .... یاد گرفتی چهار زانو بشینی نمیدونم از کجا ولی این قد با مزه نشسته بودی دلم نیومد عکستو نذارم!! غذا هم خورده بودی و وقتی دیگه میل نداشتی گذاشتمت روی مبل و من و بابایی غذامونو خوردیم .... چند وقتی هست که یاد گرفتی با استفاده از هر چیزی بلند بشی بایستی... قربون اون پاهای کوچولو و فرزت بشم.... ...
11 شهريور 1392

چند خبر با هم!

هزاران درود... رایان مامان منو ببخش که دیر به دیر میام برات مینویسم آخه واقعا فرصت نمیشه جیگرم ... امروز یه کم عجله دارم ولی قول میدم دیگه سعی کنم تند تند برات بنویسم .... جدیدا یاد گرفتی بگی بر به معنی برق و همون موقع هم دستتو میاری بالا و لامپ رو نشون میدی ... تا هفته قبل نمیتونستی کلید پریز رو بزنی و چراغ رو روشن کنی و همیشه با کف دست میزدی روش ولی تو این هفته یاد گرفتی!! هر وقت من رو مبل دراز میکشم میای رو مامان و میری بالا: و بعد یاد گرفتی با انگشت اشاره روی پریز رو فشار بدی: آخر هفته باز رفتیم خونه ی مامان بزرگ ها و فکر کنم آخرین مسافرت تابستانمون بود چون دیگه کم کم کلاسای بابایی داره شروع میشه ... این عکس که گ...
11 شهريور 1392

رایان و مامان و عروسی

درودی به گرمی تابستان به همه ی عزیزانم... اللخصوص به رایان جیگر خودم که این چند وقت حسابی همراهمیمون کرد ... شرمنده به خاطر دیر آپ کردن ... خوب رایان جیگر از کجا شروع کنم برات از این یکی دو هفته که خدا رو شکر همش به شادی و مهمونی و عروسی گذشت ... گوش کن تا برات تعریف کنم: چند وقت پیش خاله زهره خاله بابایی اومده بودن و ما هم همراه مامان پروانه اینا میرفتیم مهمونی هایی که به خاطر اومدنشون بود هم به ما خیلی خوش گذشت هم به تو خونه ی مامان ایران که کلی کیف کردی از بس تو حیاط چهاردست و پا رفتی و پله ها رو بالا پایین کردی ... این عکسو وقتی رفته بودی پشت بخاری شکار کردم تازه وقتی میخواستم بگیرمت شلنگ گاز رو میگرفتی که نتونم بیارمت بیرون: ...
2 شهريور 1392

اولین اردوی رایان

درود ؛ رایان جیگر ایشالا همیشه سالم باشی مامانی... خوب برات بگم از اولین اردوی تو بهترینم.... دو سال پیش قبل از این که شما بیاین تو دل مامانی من و بابایی با یه گروه کوهنوردی میرفتیم مناطق دیدنی و جاهایی که با ماشین نمیشه خیلی رفت کلی کوهنوردی آب نوردی و خلاصه کلی برا خودمون حال میکردیم.... تا این که بابایی امسال گفت چیزی نمونده تابستون تموم بشه باز بریم و این قدر اصرار کرد تا مامانی گفت باشه آخه من میترسیدم فرشته کوچولوم اذیت بشه .... و خلاصه اولین اردوی تو به مقصد چشمه ناز سمیرم شکل گرفت و این هم از ماوقع ماجرا: صبح زود یعنی پنج و نیم از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم بریم سر ایستگاه منتظر برای اتوبوس ... شما رو هم با این که خواب بودی لبا...
2 شهريور 1392
1